از تو
از مهر تو
لبریز شدم
انگار جر عه جرعه
نوشیدمت به عشق
با تو انس گر فته ام
و لحظه ها
بی ملال
و نا اشنا شدند....
هرگز به یاد ندارم دگر
غیر تو خاطرهای در خیال خویش
آنقدر مست و پر از خواب گشته چشم
چونان غریبه ای شدم در نگاه شهر
خنده در آینه جاری شده است
قدر روز و شب و مهتاب را
می دانم
و نسیم
مثل دستهای تو
نوازشگر من
تو مرا
عشق مرا
باور کن
کا ین اولین و آ خرین باور است مرا
قلبم
کلامم
و دستهایم
برای توست
هر چند که دورند
دراین لحظه های چند
تو فقط می دانی
گونه هایم
گرمند
آتش عشق تو
در پیکر من
دیر پا خواهد ماند....
از سحر منصورـــــــــــــ
در بهار سبز عاشق شدم
در بهار سبر عاشق شدم
تا برگ ریز پاییز
ولی اکنون که برگها می پژمرند
چگونه می توان عاشق شد
قلب آدمی کوچک است
کوچکتر از آن که عشق و سرما ئ گرسنگی با هم در آن جای بگیرد
*****
در وزهای آفتابی عاشق شدم
تا آخرین روزهای تابستان
ولی اکنون که برفهای می درخشند
چگونه می توان هنوز عاشق بود ؟
نه .
راه عشق و رنج از هم جداست .
*****
افسوس
دوستش داشتم
و هرگز باورم نمی شد
که این نیز مثل هر چیز دیگر
خواهد گذشت .
و از شیرینی عشق
تنها رایحه ای تلخ
در جان من باقی خواهد ماند .