به که دل باید بست ؟

کمی از روزها

به که دل باید بست ؟

کمی از روزها

باران عشق من ......

در زیر باران نشسته بودم… چشمم را به آسمان دوخته بودم…


چشمم را به ابرهای سرگردان دوخته بودم…انتظار می کشیدم…انتظار قطره ای
عاشق از باران که از آسمان بیاید و بر چشمانم بنشیند… تا شاید چشمانم عاشق آن
قطره شود…

 

باران می بارید آسمان می نالید، ابرها بی قرار بودند…صدای رعد ابرها سکوت آسمان را در هم شکسته بود… خیس خیس شده بودم ، مثل پرنده ای در زیر باران…!

 

دوست داشتم پرواز کنم در اوج آسمانها تا شاید خودم قطره عاشق را میان این همه قطره پیدا کنم… می دانستم قطره هایی که از آسمان می ریزد اشکهای آسمان است… اشکهایی که هر قطره از آن خاطره ای بیش نبود…

 

در رویاهایم پروازکردم ، در اوج آسمانها، در میان ابرها، در میان قطره ها! چطور می شود از میان این همه قطره باران ، قطره عاشق را پیدا کرد؟! قطره هایی که هر وقت به زمین میریخت یا به دریا می رفت!، یا به رودخانه! ، یا به صحرا می رفت و به زمین فرو می رفت و یا بر روی گل می نشست!… من به دنبال قطره ای بودم که بر روی چشمانم بنشیند…


نه قطره ای که عاشق دریا یا گل شود…و یا اینکه ناپدید شود!… من قطره عاشق را
می خواستم که یک رنگ باشد!… همان رنگ باران عشق من…!

 

نگاهم به باران بود ، در دلم چه غوغایی بود!… انتظار به سر رسید ، قطره عاشق به چشمانم نرسید!…


باران کم کم داشت رد خود را گم می کرد…و آسمان داشت آرام میگرفت! دلم نمی خواست آسمان آرام بگیرد اما…! من نا امید نشدم و باز هم منتظر ماندم… آنقدر انتظار کشیدم تا…قطره آخرباران را از آن بالاها می دیدم… قطره ای که آرزو داشتم به
چشمانم بنشیند… آرزو داشتم بیاید و با چشمانم دوست شود… قطره باران داشت به سوی چشمانم می آمد… نگاهم همچنان به آن قطره بود…طوفان سعی داشت
قطره را از چشمانم جدا کند و نگذارد به چشمانم بنشیند…

 

اما آن قطره عشق با طوفان جنگید ، از طوفان گذشت و به چشمانم نشست…چه لحظه قشنگی…در همان لحظه که قطره باران عشقم داشت به زمین می ریخت چشمان من هم شروع به اشک ریختن کرد… اشکهایم با آن قطره یکی شده بود…احساس کردم قطره عاشق در قلبم نشسته…به قطره وابسته شدم… آن قطره پاک پاک بود چون از آسمان آمده بود…همان قطره ای که باران عشقم به من هدیه داد…

نظرات 5 + ارسال نظر
امین دوشنبه 3 بهمن 1384 ساعت 04:58 ب.ظ http://iransong.blogsky.com

به وبلاگ من هم یک سر بزن با تشکر

زهرا دوشنبه 3 بهمن 1384 ساعت 07:28 ب.ظ http://www.saattanhaie.blogsky.com/

سلام عزززیز
ممنون که قدم رنجه کردی
خیلی قشنگ نوشته بودی
بی نهایت زیبا بود
راستی اینجا یه سری بزن (چشمک)نیگا دوست من لینک تورو با چه اسمی گذاشته تو بلاگش :D آخه من تا حالا چند بار بلاگ تورو واسه دوستام فرستادم اونم خیال کرده منو تو با هم دوست جون جونی هستیممممم(چشمک)اما هستیماااا مگه نه؟؟؟؟
http://just4you.blogfa.com
قربونت

احسان دوشنبه 3 بهمن 1384 ساعت 10:11 ب.ظ

خوب بود

منتقد با وجدان سه‌شنبه 4 بهمن 1384 ساعت 01:50 ب.ظ

اگه تو این نظرسنجی تون ۱ گزینه غیرقابل تحمل بذاری وبلاگت یه نموره بفهمی نفهمی بهتر میشه

محسن فیروزمند سه‌شنبه 4 بهمن 1384 ساعت 05:33 ب.ظ http://tohamboro.blogfa.com

سلام.
ممنونم که به دوستات اگر قابل باشیم اهمیت و ارزش میدی.
متشکرم.تو وبلاگ فاخته نوشته بودی : خسته شدم!!!!
از چی خسته شدی؟
چرا؟
یادت نره جواب سوالمرو حتما برام بفرستی.
منتظرم....
خدانگهدار

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد