اگر

اگر پرهای پر وانه باز نمی شد، اگر شب با همه ستار گانش در کو چه

 ها می ماند و

صبح هیچ وقت آغاز نمی شد ، اگر در هنگام دلتنگی اشکی از

چشمهایم فرو نمی ریخت،

اگربا واژه ها، واژه های سرد و گرم ، سخت و نرم ، همسفر نمی

شدم ،

دنیا لطفی نداشت.

اگر بر بال کبوتر پری نبود و برای نوشتن از نفسهای تو دفتری نبود،

اگر آهی از

سینه بر نمی آمد اگر  عشق از پنجره نیمه باز اتاقم به درون نمی

خزید و دلم به سوی تو پر

نمی کشید ، اگر در یا بدون موج و موج بدون اوج بود ، دنیا لطفی

نداشت .

برای این دل خسته ام وبالهای شکسته ام ، اگر سنگ صبوری نبود و

برای رسیدن به تو مجال

عبوری نبود، اگر گاهی خلوتی برایم فراهم نمی شد و نمیتوانستم

ترانه هایم را در آینه تما شا

 کنم، اگر چشمهایم با تو حرف نمی زدند ، دنیا لطفی نداشت.

اگر نمی توانستم از بوسه هایم قصری برایت بسازم ،  اگر دستهایم

 به دامنت نمی رسید ،

اگر شعر هایم بوی گل و پر نده نمی داد و مدادم ترا نمی سرود ، اگر

 التهاب انتظار و شور و

شوق آمدن دختر بهار نبود ، دنیا لطفی نداشت.

اگر تو زودتر از درختان و اقیانوسها  به دنیا نمی آمدی و چشمهایت

 بیشه های خواب آلود را

روشن نمی کرد ، اگر قرار نبود از کو چه ما بگذری، اگر نمی توانستم

 از پنجره خم شوم وبه

تو سلام بگویم و از عاشقی های این دل نا آرام بگویم ، دنیا لطفی

نداشت.

اگر چتر عشق بر سرم وا نمی شد و بوی پیراهن در باد رها نمیشد ،

اگر جر اتی بر ای گفتگو

و فر صتی برای جستجو نبود ، اگر شیرین با فرهاد آشنا نمیشد ، دنیا

 لطفی نداشت...