غریبه

کسی در مرد پنهان شده بود

کسی که به جای او سکوت می کرد

کسی به جای او حرف می زد

به جای او نفرت داشت

به جای او تصمیم می گرفت

و به جای او حکم صادر می کرد

و زن هنوز تا عمق اندیشه مرد را می خواند

چشم زن شوخ خندید

دل مرد لرزید....

غریبه از نگاه مرد پر زد و رفت!....