به که دل باید بست ؟

کمی از روزها

به که دل باید بست ؟

کمی از روزها

...

عشق را از زمین بگیرید

چه می ماند ؟!

به جز یک گور بزرگ

برای دفن همه ما ...

از تو مهربان تر کیست؟

از تو مهربان تر کیست که درد هایم را با او در میان بگذارم

و زخمهای دلم را پیش رویش بشمارم ؟

از تو آیینه تر کیست که هزار توی روحم را به من نشان دهد ، بی آن که سرزنشم کند ؟

در روزهای که ابرها بی وقفه بالای سرم راه می روند ، جز تو چه کسی زیر درخت بید می

ایستد

و در باد برایک ترانه می خواند ؟

در شبهای که ماه و ستارگان و آتشکده ها و فانوس ها هر یک به سوی می گریزند ،

جز تو چه کسی شمعی در دلم روشن می کند ؟

خوبا ، مرا به خاطر همه نامه هایی که برای تو ننوشته ام ، ببخش !

مرا به خاطر همه آوازهای که برای تو نخوانده ام ، ببخش !

مرا به خاطر همه لبخند هایی که زندانی کرده ام و از تو دریغ داشته ام ، ببخش !

من می توانستم در یک بعد از ظهر زیبا شاخه ای گل به تو بدهم ، اما پاییز اجازه نداد

من می توانستم کوزه هایت را پر از موج کنم ، اما طوفان از راه رسید و موجها را با خود برد

من می توانستم در یک صبح تازه و معطر سرم را روی شانه هایت بگذارم

و گریه کنم ، اما غرورم نگذاشت .

بهترینا ، صدایم را ببخش ! لبهایم را ببخش ! اشکهایم را ببخش !

از تو مهربانتر کیست که سرگذشت دست هایم را برایش بنویسم و از فاصله ها گله کنم ؟

دو ستان عزیزم !

از این به بعد ممکن دیر به دیر آپ کنم چون از شما خیلی دور خواهم بود .

منتظر کامنت های زیباتون هستم .

 

 

چرا انسان وقتی به هدفش نزدیک میشه می ترسه و پشیمون

 میشه؟؟؟

نظر شما چیه...